من مسافر هستم

من مسافر هستم

چه تنگنای سختی است!یک انسان یا باید بماند یا برود و این هر دو،اکنون برایم از معنی تهی شده است و دریغ که راه سومی هم نیست!
من مسافر هستم

من مسافر هستم

چه تنگنای سختی است!یک انسان یا باید بماند یا برود و این هر دو،اکنون برایم از معنی تهی شده است و دریغ که راه سومی هم نیست!

شعرهای عاشقانه و جالب فروغ فرخزاد و حمید مصدق برای یکدیگر

کاش می دانستی 
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت 
من چه حالی بودم!

خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید 
پلک دل باز پرید 
من سراسیمه به دل بانگ زدم 
آفرین قلب صبور 
زود برخیز عزیز 
جامه تنگ در آر 
وسراپا به سپیدی تو درآ .

وبه چشمم گفتم : 
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟ 
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است ! 
چشم خندید و به اشک گفت برو 
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .

و به دستان رهایم گفتم: 
کف بر هم بزنید 
هر چه غم بود گذشت .

دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده ! 
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

خاطرم راگفتم: 
زودتر راه بیفت 
هر چه باشد بلد راه تویی. 
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی

بغض در راه گلو گفت: 
مرحمت کم نشود 
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست . 
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

و به لبها گفتم : 
خنده ات را بردار 
دست در دست تبسم بگذار 
و نبینم دیگر 
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

مژده دادم به نگاهم گفتم: 
نذر دیدار قبول افتادست 
ومبارک بادت 
وصل تو با برق نگاه

و تپش های دلم را گفتم : 
اندکی آهسته 
آبرویم نبری 
پایکوبی ز چه برپا کردی

نفسم را گفتم : 
جان من تو دگر بند نیا 
اشک شوقی آمد 
تاری جام دو چشمم بگرفت


و به پلکم فرمود: 
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 
پای در راه شدم

دل به عقلم می گفت : 
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد 
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند 
و مرا خواهد دید

عقل به آرامی گفت : 
من چه می دانستم 
من گمان می کردم 
دیدنش ممکن نیست 
و نمی دانستم 
بین من با دل او صحبت صد پیوند است

سینه فریاد کشید : 
حرف از غصه و اندیشه بس است 
به ملاقات بیندیش و نشاط 
آخر ای پای عزیز 
قدمت را قربان 
تندتر راه برو 
طاقتم طاق شده

چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد 
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

عقل شرمنده به آرامی گفت : 
راه را گم نکنید

خاطرم خنده به لب گفت نترس 
نگران هیچ مباش 
سفر منزل دوست کار هر روز من است

عقل پرسید :؟ 
دست خالی که بد است 
کاشکی ...

سینه خندید و بگفت : 
دست خالی ز چه روی !؟ 
این همه هدیه کجا چیزی نیست !

چشم را گریه شوق 
قلب را عشق بزرگ روح را شوق وصال 
لب پر از ذکر حبیب 
خاطر آکنده یاد .... 

 
 
شعر زیبای حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت  

جواب زیبای فروغ فرخ زاد

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت 

 

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند .

 قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند .

 لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند .

مارها رفتند و لک لک ها گرسنه ماندند

 و شروع کردند به خوردن قورباغه ها .

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند .

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند .

مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند .

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده بودند که برای خورده شدن به دنیا می آیند .

 تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی ماند.

 اینکه نمی دانستند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!  

 http://www.jerjis.org 

 

سایت سرگرمی جرجیس بهترین سایتیه که تا حالا دیدم پیشنهاد میکنم یه سر بزنید!! 

خیلی جالبه!