پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
جواب زیبای فروغ فرخ زاد
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند .
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند .
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند .
مارها رفتند و لک لک ها گرسنه ماندند
و شروع کردند به خوردن قورباغه ها .
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند .
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند .
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند .
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده بودند که برای خورده شدن به دنیا می آیند .
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی ماند.
اینکه نمی دانستند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!